سایان میره مهد کودک :)
عروسک نانازی من... نفس من... دیروز اولین روز بود که رفتی مهد الهی قربونش بشم من کلی ذوق زده بودی چون روز اول بود ساعت 10 بردمت اولش یکم غریبی کردی و کنارم وایستاده بودی ولی نگار جون گفت بزار هر وقت خودش دوست داشت بره و بهت اصرار نکنم خودت خیلی دوست داشتی بری پیش بچه ها و همش حواست به اونا بود و دست منو میگرفتی که منم بیام خلاصه یه چند دقیقه ای کنار من بودی تا نگار جون دستت رو گرفت و کم کم بردت پیش بچه ها و رو صندلی نشستی و مشغول رنگ آمیزی با آبرنگ شدی خیالم که راحت شد رفتم حدود ساعت 12 اومدم دنبالت از پشت پنجره داشتم نگات میکردم عزیز دلممممم من بیشتر از تو خوشحال بودم دیدن اون صحنه که سخت مشغول کاردستی درست کردن بودی حس قشنگی ...
نویسنده :
مامان سمیرا
16:19